غم من عالم بیدرد را غمخواره می سازد


مسیحا را علاج درد من بیچاره می سازد

همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق


که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می سازد

چرا بر کوه پشت خویش چون فرهاد نگذارد؟


سبکدستی که صد شیرین زسنگ خاره می سازد

زهر کس نامه ای آید، زند چون شاخ گل بر سر


همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد

غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد


مرا هویی ازین وحشت سرا آواره می سازد

تکلف بر طرف، ختم است بر آیینه خودداری


که از خوبان سیمین بر به یک نظاره می سازد

دو عالم گر شود پروانه، شمع از پای ننشیند


به یک عاشق کجا آن آتشین رخساره می سازد؟

نسوزد دل اگر صائب سرشک ناامیدی را


که از بهر یتیمان مهره گهواره می سازد؟